سه شنبه ۰۱ خرداد ۰۳

آيا نوشتن اهداف باعث مي‌شود به آنها برسيم

 

شايد اين سوال براي شما هم پيش آمده باشد؛ آيا نوشتن اهداف باعث مي‌شود به آنها برسيم؟ اگر اين طور است، اين داستان را بخوانيد: اوايل كارم بود در شركتي استخدام شدم و شروع به كار كردم، صاحب آنجا مردي حدود ۳۵ ساله بود كه تقريباً ۳ سال قبل پدرش فوت شده بود و تمام مال و اموال پدرش به او رسيده بود، او توانسته بود در مدت ۳ سال، دارايي‌اش را تقريباً دو برابر كند، جالب اين بود كه اصلا هيچ علاقه‌اي به نوشتن نداشت و مطمئنم هيچ هدف مكتوبي هم نداشت.

او يك دوستي داشت كه در اصل يكي از مشتريان ما هم محسوب مي‌شد، آدم بسيار ثروتمندي بود، آنقدر ثروتمند كه اگر من در همان شغل به مدت ۳۰ سال كار مي‌كردم و اگر تورم وجود نداشت و ارزش ريال هم ثابت مي‌ماند شايد درآمدي كه در اين ۳۰ سال به دست مي‌آوردم به اندازه‌ي درآمد يك يا نهايت دو ماه او مي‌شد، واقعاً يك ثروت افسانه‌اي داشت و از همه مهم‌تر اينكه از صفر به آنجا رسيده بود.

 

 

يك روز در دفتر تنها بودم كه آقاي ثروتمند به دفتر ما آمد، آن روزها تازه با مبحث هدف‌ گذاري آشنا شده بودم و خيلي كنجكاو بودم كه بدانم افراد ثروتمند واقعاً هدف‌ هاي مكتوبي دارند يا نه و آيا  نوشتن اهداف تا اين حد مي‌تواند قدرتمند باشد، او را به داخل راهنمايي كردم و گفتم مديرعامل تماس گرفته و تقريباً تا نيم ساعت ديگر مي‌رسد از شما خواهش كرد كه منتظر بمانيد، او هم قبول كرد و روي مبل نشست.

از او پذيرايي كردم و براي اينكه تنها نباشد و بي‌ادبي محسوب نشود روبرويش نشستم، كنجكاوي داشت كلافه‌ام مي‌كرد، خيلي دوست داشتم بدانم آيا هدف مكتوبي دارد يا نه، با خودم كلنجار  مي‌رفتم كه بپرسم يا نه؟

خيلي دوست داشتم بدانم نوشتن اهداف باعث رسيدن به آن مي‌شود.
اگر مي‌پرسيدم و او از اين سوال من خوشش نمي‌آمد چه؟

نهايتش اين بود كه امكان داشت به مديرعاملم بگويد و شايد هم اخراج مي‌شدم، تو همين افكار بودم كه از من پرسيد چيزي مي‌خواهي بگويي؟
او هم متوجه كلافگي من شده بود، تمام جرئتم را جمع كردم و گفتم راستش يك سوال دارم ولي نمي‌دانم بپرسم يا نه، شايد خوشتان نيايد.
گفت بپرس نگران نباش.

گفتم شما فرد بسيار ثروتمندي هستيد و آنطور كه شنيده‌ام از صفر به اين جا رسيده‌ايد، فقط مي‌خواستم بدانم آيا هدف مشخص و مكتوبي داشتيد؟

گفت پسرم؛ همانطور كه گفتي من از صفر به اينجا رسيدم، اوايل هيچ پولي نداشتم، حتي كار هم نداشتم، متأسفانه پدرم را خيلي زود از دست دادم و از آنجايي كه بزرگتر از خواهر و برادرهايم بودم اين وظيفه‌ي من بود كه مسئوليت سرپرستي خانه را به عهده بگيرم و نان‌آور خانه شوم. توسط يكي از افراد فاميل در بازار مشغول به كار شدم، از پادويي هم شروع كردم و تنها يك خواسته داشتم و آن اينكه خانواده‌ام در رفاه و آسايش باشد و بتوانم خواهر و برادرانم را سروسامان دهم و دلم مي‌خواست وظيفه‌اي كه به دوش من محول شده بود را به نحو احسن انجام دهم.

ادامه داد صبح كله‌ي سحر مي‌رفتم مغازه و شب ديروقت مي‌آمدم، هيچ هدف مكتوبي هم نداشتم  تنها چيزي كه مي‌خواستم تأمين معاش خانواده بود، البته بعد از مدتي كار كردن، دلم يك چيز ديگر هم خواست، اينكه من هم صاحب مغازه‌اي مانند مغازه‌اي كه در آنجا كار مي‌كردم شوم، از آن به بعد هميشه مي‌گفتم يك روز من هم صاحب چنين مغازه‌اي مي‌شوم و هميشه اين را به خودم مي‌گفتم.

به خاطر همين هيچ وقت آن جا را مغازه‌ي صاحب‌كارم نمي‌دانستم بلكه آنجا را مغازه‌ي خودم مي‌دانستم و تمام توانم را گذاشته بودم كه همه چيز را ياد بگيرم و خدا هم كمكم كرد بعد از چند سال توانستم پيشرفت كنم و حتي بهتر از صاحب‌كارم شوم.
آموزش موفقيت و هدف

 

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.